دبیرستان پسرانه هیئت امنایی شهید باهنر
۰۵ بهمن ۹۶, ۲۱:۰۰

آی دنیا کودکی هایم چه شد؟

شمع عمرم ، آفتِ پروانه شد

باز باران بود و بابا آب داد

باز باران، این چنین افسانه شد…

بهار سال ۱۳۴۳ بود . قرار بود پاییز به مدرسه بروم؛ این را برادرم می گفت. ده سالی از من بزرگ تر بود و تا کلاس ششم درس خوانده بود. استعداد فوق العاده ای داشت ولی روستای ما، دبیرستان نداشت تا ادامه ی تحصیل بدهد.

آن روزها رفتن به شهر برای ادامه ی تحصیل،بیش تر به رویا شباهت داشت تا واقعیت. تنها از ما بهتران می توانستند از پس مخارج تحصیل فرزندانشان بر آیند. بقیه ی بچه ها بعد از گرفتن تصدیق ششم ابتدایی، مجبور بودند به جای ادامه تحصیل به کاری برای امرار معاش فکر کنند و بعد هم ازدواج زودهنگام و ....

تصدیق کلاس ششمِ آن موقع به اندازه ی مدارک دانشگاهی امروز ارزش داشت؛ شاید هم بیش تر!  با این حساب برادرم جزو مردان با سواد روستا بود. قرآن می خواند؛ برای اهل خانواده، شاهنامه سرایی می کرد؛ داستان های امیرارسلان نامدار و فلک ناز را می خواند. برای مردم روستا نامه می نوشت و می خواند و به قول معروف، برای خودش، کلی برو و بیا داشت توی روستا.

پدرم سواد نداشت ولی اطلاعات عمومی خوبی داشت. خیلی از آیات قرآن، احادیث، اشعار شاهنامه، لیلی و مجنون و فایز دشتی و کتاب هایی مثل قصص الانبیا را حفظ بود. آن قدر قصّه بلد بود که بتواند هر شب، ما را مشغول کند و مثل سریال های تلویزیونی حالا، تکراری هم نباشد. من هر شب یا با قصه های او به خواب می رفتم یا با لالایی دلنشین مادر. با این همه، پدرم باز دوست داشت برایش کتاب بخوانند. دلم می خواست با سواد شوم و بتوانم همه ی کتاب های دنیا را برای پدرم بخوانم.

همیشه بچه هایی که در صفوف مرتب از مدرسه بیرون می آمدند و مبصرها آن ها را تا در منزلشان کنترل می کردند و اجازه نمی دادند زودتر از صف خارج شوند را با حسرت نگاه می کردم. دلم می خواست روزی جای یکی از آن ها باشم.

برای رفتن به مدرسه روزشماری می کردم. نمی دانستم پشت دیوارهای بلند حیاط مدرسه چه خبر است. فکر می کردم بهشت خدا که حاج آقا باقری امام جماعت مسجد، این همه از آن تعریف می کند، پشت همین دیوارهاست. صدای حاج آقا توی گوشم بود که می گفت : « گنهکاران به بهشت نمی روند ! » فکر این که هرگز پایم به بهشت خدا نرسد، چهار ستون بدنم را به لرزه می اندخت !

یک روز وقتی در حیاط مدرسه ی پسرانه باز بود، خواستم داخل حیاط مدرسه را نگاه کنم ولی فرّاش مدرسه چنان پشت گردنی محکمی نثارم کرد که برق از چشمانم پرید و معنای پل صراطی را که عبور کردن از آن خیلی سخت و دردناک بود و حاج آقا باقری این همه از حول و ولای آن حرف می زد را فهمیدم. مطمئن شدم، پل صراط، همین در آهنی رنگ و رو رفته ی مدرسه است.

آب جوی روستا از قنات هایی در دل دشت وسیع بین کوهای شمال غربی سرچشمه می گرفت و به زمین های کشاورزی جنوب شرقی منتهی می شد. روستا، مزارع زیادی داشت، ولی من از مزرعه ی افراسیاب در اوایل جنوب غربی روستا، پایم را آن طرف تر نگذاشته بودم و از سرنوشت جوی آب بعد از آن جا بی خبر بودم.

هر چند آب جویبار درست از کنار این مزرعه سرسبز و با طراوت رد می شد، ولی این آب باید بین همه ی مزارع تقسیم و هر از مدتی یک بار نوبت مزرعه ی افراسیاب می شد. روزهای دیگر، آب چاهی که در مزرعه حفر شده بود، زمین های مزرعه را سیراب می کرد.

صدای تلمبه ی چاه را خیلی دوست داشتم و همراه با آهنگ ِ یکنواخت و متوالی آن آواز می خواندم. به هر ترانه ای می آمد این آهنگ و از این بابت هیچ مشکلی نداشتم. هر ترانه ای دلم می خواست می خواندم و تلمبه بدون هیچ چشم داشتی آهنگش را برایم می نواخت. یادم نمی آید جز با آهنگ دلنشین تلمبه ی چاه افراسیاب آواز خوانده باشم.

روستا، دو مدرسه داشت. دبستان پسرانه حقیقت جو و دبستان دخترانه عفت نسابه. هر دو نزدیک هم، کنار تنها حمام عمومی روستا بود. جویبار از داخل حیاط مدرسه دخترانه عبور می کرد. روزهایی که آب قنات، سهم آن حوالی بود، آب از سوراخی که در قسمتی از دیوار شمالی مدرسه ایجاد شده بود وارد و بعد از سیراب کردن باغچه ی حیاط مدرسه از سوراخ دیوار جنوبی خارج می شد. 

یک روز که آب سهم آن حوالی نبود، تصمیم گرفتم از سوراخ جنوبی، وارد بهشت شوم. روی شکم خوابیدم و تا سینه خودم را به داخل مدرسه کشاندم. بوی گل های محمدی، هوش از سرم پراند و مطمئن شدم که بهشت قطعا همان جاست. در افکار خودم غرق بودم که کسی پاهایم را محکم چسبید و مرا بیرون کشید. فهمیدم که ای دل غافل، عزراییل است و اجازه نمی دهد به بهشت دختران بروم. از اول هم باید به بهشت پسران می رفتم ! سریعا بیرون کشیده شدم. فرّاش مدرسه بود. دستش را برای نواختن یک پس گردنی جانانه به من نگون بخت، بالا برد. از ترس مثل بید بر خود می لرزیدم. برّ و برّ توی چشم های عزراییل، زل زده بودم. دستش را همان بالا نگه داشته بود و پایین نمی آورد. حالا می فهمم که داشت به من فرصت فرار می داد. نمی خواست پس گردنی را نوش جان کنم. خُب باید خشن رفتار می کرد تا از او حساب ببرم .

خیال رفتن به بهشتِ دختران را برای همیشه از سر به در کردم . چنان سرم فریاد کشید که بند دلم پاره شد ! خشکم زده بود و از جایم جنب نمی خوردم ولی وقتی داد زد: «  برو ، بچه پُر رو ! تا حسابت را کف دستت نگذاشته ام . »، فرار را بر قرار ترجیح دام؛ دو تا پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و عطای بهشت دختران را به لقایش بخشیدم !

 

*** این مطلب، نسخه ی ویرایش شده ی خاطره ای است که اولین بار، سال 1391 در سایت داریون نما (daryon.ir ) منتشر شده است.
۲۴ بهمن ۹۶, ۰۰:۱۴
سلام. خاطره شیرین و دلچسبی بود. من که لذت بردم. منتظر ادامه خاطراتتان هستیم. 
۲۴ بهمن ۹۶, ۲۰:۰۴
بچه که بودم دلم میخواست مثل برادر بزرگم بروم مدرسه. حالا دلم میخواهد مثل خواهر کوچکم نروم مدرسه. 
۱۷ اسفند ۹۶, ۱۵:۲۴
سلام کاربر عزیز. فقط یک سوال: « خواهر کوچکت که انشاالله بزرگ تر شد و رفت مدرسه، می خواهی چه کار کنی؟ » مثل او دوباره برمی گردی مدرسه یا اجازه می دهی او بر تو سبقت بگیرد؟! از من می شنوی بگذار فارغ التحصیل که شدی، آن وقت نرو مدرسه. به جایش برو دانشگاه ... این طوری هاست عزیز ....
کد بالا را در محل مربوطه وارد نمایید
(حروف بزرگ و کوچک را رعایت نمایید)