در حال بارگذاری...
ورود به سامانه
مرا به خاطر بسپار
*
*
کلمه عبور را فراموش کردهاید؟
ثبت نام در سایت
مرورگر شما قدیمی است. لطفا آن را بروز نمایید.
بروز رسانی مرورگر
دبیرستان پسرانه هیئت امنایی شهید باهنر
صفحه اصلی
گالری عکس
معرفی
فضا ها و امکانات
درباره
تقویم اجرایی
دستاورد ها
ساختار مدرسه
آیین نامه ها و مقررات
آیین نامه انضباطی مدرسه
ضوابط انضباطی
پرورشی
امور فرهنگی و هنری
مراسم و بزرگداشت
اردو ها و باز دید ها
گروه های پرورشی
آموزشهای فوق برنامه
مسابقات
اولیاء مدرسه
کادر اداری و اجرایی
کادر آموزشی و علمی
شرح وظایف
انجمن اولیا و مربیان
معرفی اعضا
گزارش جلسات
تماس با ما
تکمیل ثبت نام
نمونه سوالات
آزمون آنلاین
ارسال پاسخ
[quote=<h4></h4><div> <blockquote> <p style="text-align: justify;">" پدرم، با خوشه های گندم وارد خانه شد . مادرم به استقبالش آمد و علف های تر و تازه را از او گرفت . پدر ، با آب و خاک، مقداری گِل درست کرد . مادر، چهار پایه را آورد . پدر، بالای آن رفت . مادر، دسته ای علف همراه با مشتی گِل، به دست پدر داد . پدر، دسته ی علف را با گل، بر سردرِ دالان چسباند و از چهار پایه پایین آمد. "</p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: #ff0000;"><strong>*جلیل زارع</strong></span></p> </blockquote> <p style="text-align: justify;">و من که با کلی علامت سوال ریز و درشت، مشغول تماشای آن ها بودم، رو به پدر کرده و گفتم: « چرا اون بالا علف سبز چسبوندی ؟ »</p> <p style="text-align: justify;">پدر، با تبسمی بر لب، دستی بر سر و رویم کشید و با مهربانی گفت : « مگه نمیدونی امروز، روز علفه است؟ »</p> <p style="text-align: justify;">گفتم : « روز علفه یعنی چی ؟ »</p> <p style="text-align: justify;">گفت : « روز علفه، یعنی روز آرزوهای سبز. »</p> <p style="text-align: justify;">و وقتی متوجه شد که معنای حرفش را نفهمیده ام، بیش تر توضیح داد : « هر سال، یک رور مونده به آغاز سال نو، این علف های سبز رو می چسبونیم بالای سردر همه ی اتاق ها و آرزوهای سبز می کنیم. »</p> <p style="text-align: justify;">گفتم : « منم می تونم آرزوی سبز بکنم. »</p> <p style="text-align: justify;"><a href="http://daryon.ir/wp-content/uploads/1-68.jpg"><img alt="1-68" class="aligncenter size-full wp-image-11214" height="301" sizes="(max-width: 450px) 100vw, 450px" src="http://daryon.ir/wp-content/uploads/1-68.jpg" width="450" /></a></p> <p style="text-align: justify;">گفت : « بله که میتونی. ولی باید با دست های کوچیکت یه دسته علف سبز بچسبونی بالای سردر یکی از اتاق ها. »</p> <p style="text-align: justify;">بعد، مرا بغل کرد و گفت : « خب، حالا پسر من می خواد بالای سردر کدوم اتاق، علف سبز بچسبونه ؟ »</p> <p style="text-align: justify;">گفتم : « مگه فرق می کنه ؟ »</p> <p style="text-align: justify;">گفت : « بله که فرق می کنه. با چسبوندن علف بالای سردر حیاط، آرزو می کنیم که تو سال نو، خیر و برکت وارد خونه مون بشه. »</p> <p style="text-align: justify;">گفتم : « چه جوری ؟ »</p> <p style="text-align: justify;">گفت : « با اومدن مهمون. »</p> <p style="text-align: justify;">و بعد، ادامه داد : « با چسبوندن علف، بالای سردر اتاق قالی بافی، آرزو می کنیم که دار قالی همیشه پهن باشه. علف بالای سردر انباری برای اینه که سراسر سال، انبار پر باشه از آرد و گندم و هیزم و بقیه ی آذوقه های سال. علف بالای سردر دکان، آرزوی رونق کسب و کاره. و مهم تر از همه، اتاق نشیمنه. »</p> <p style="text-align: justify;">گفتم : « چرا این اتاق از بقیه ی اتاق ها مهم تره ؟ »</p> <p style="text-align: justify;">گفت : « برای این که تو این اتاق، زندگی می کنیم. شب ها دور هم جمع می شیم؛ می گیم و می خندیم؛ سفره ی شام پهن می کنیم؛ قصه می گیم و می شنویم. حالا تو دوست دارسی بالای سردر کدوم اتاق، علف بچسبونی ؟ »</p> <p style="text-align: justify;">گفتم : « اتاق نشیمن. »</p> <p style="text-align: justify;">مرا برد به طرف اتاق نشیمن و روی دستانش بلند کرد. مادر، دسته ای علف و کمی گِل به دستم داد و گفت : « اول، بسم الله بگو و تو دلت آرزو کن، بعد علف رو بچسبون سردر اتاق. »</p> <p style="text-align: justify;">بسم الله گفتم و آرزو کردم که همیشه دور هم جمع باشیم؛ مادر، سفره ی شام پهن کنه؛ پدر، قصه بگه؛ ما بچه ها بپریم بر سر و کول هم و بازی کنیم؛ مشق بنویسیم؛ بگیم و بخندیم و شاد باشیم.</p> <p style="text-align: justify;">بعد با دست های کوچکم، دسته ی علف رو چسبوندم بالای سردر اتاق نشیمن.</p> <p style="text-align: justify;">پدرم، مرا بر زمین گذاشت. مادرم، صورتم را بوسید و گفت : « قبول باشه پسرم. »</p> <p style="text-align: justify;">گفتم : « یعنی چی ؟ »</p> <p style="text-align: justify;">گفت : « یعنی به آرزوت برسی عزیزم. »</p> <p style="text-align: justify;">… آخ که چه قدر دلم تنگ شده است برای آن روزهای پر از صفا و صمیمیت؛ برای آرزوهای سبز؛ سبزِ سبز؛ چه قدر دلم تنگ شده است برای جمع صمیمی خانواده؛ برای قصه های شیرین پدر؛ سفره ی رنگین مادر؛ خنده های دلنشین خواهر و برادرهای قد و نیم قد؛ برای دستان سخاوتمند پدر و آغوش گرم و پر مهر و محبت مادر؛ برای روح سبز و تازه ی زندگی.</p> <p style="text-align: justify;">… ومن می خواهم یک بار دیگر، روز علفه را پاس دارم؛ روز قشنگ علفه با آرزوهای سبزش را. و من، خوشه های سبز و تر و تازه ی قلم را آورده ام تا بر سردر دبیرستان باهنر بچسبانم؛ با کلی آرزوی سبز؛ سبزِ سبز.</p> <p style="text-align: justify;">… آرزو می کنم برای " باهنر "ی آباد؛ سالی پر بار؛ دانش آموزان و مربیانی شاد؛ تعلیم و تعلّمی پر رونق.</p> <p style="text-align: justify;">… و ما " باهنر "ی ها، با آغاز سال 97، برای دوستانمان بهترین ها را آرزو می کنیم. قلم های سبزمان را می چسبانیم بر سردر دبیرستان باهنر و آرزو می کنیم؛ آرزوهای سبز؛ سبزِ سبز</p> </div> [/quote]
متن الزامی است